علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

ارزش ها

من اعتقاد دارم بعضی چیزها ارزشش را دارد.... ارزش دارد که به خاطر یک بستنی خودمان را برای مادرمان لوس کنیم... ارزش دارد وقتی دایی محسن مان لباس می پوشد و عزم بیرون رفتن می کند به دست و پایش بیفتیم تا ما را هم با خود دَدَررررر بِبَرَد... ارزش دارد که با وجود این که از دست آوینا خیلی شاکی هستیم، با او کنار بیاییم تا مادرش به زور اسباب بازی های او را به ما بدهد تا بازی کنیم... .... و البته کارهای ارزشمند زیاد است که می توانیم انجام دهیم... مثلا یکی از این کارهای ارزشمند این است که برای خوردن افطاری در کنار دوست محبوبمان آوینا، یک ساعت و نیم قبلا از افطار از شرق تهران راه بیفتیم و بعد از گرفتار شدن در ترافیک نزدیک افطار،...
11 مرداد 1392

ما را بفهمید...

آقا مادرمان را اصلا نمی فهمیم، شما چطور؟ ما که اصلا نمی توانیم مادرمان را در ک کنیم، و صد البته این مادرمان است که او نیز اصلاً ما را درک نمی کند... نزدیک غروب است و بابای ما هنوز به خانه مراجعت نکرده است. ما هم از صبح با مادرمان اوقات می گذراندیم و دیگر حسابی حوصله مان سر رفته است، آخر هر بازی که فکرش را بکنی انجام شده و ما به تکلیف خود عمل کرده ایم. آخر ما مجبوریم از صبح تا شب بازی کنیم و حیف است دمی بیاساییم!!! پس در منزل به دنبال مادرمان راهپیمایی می کنیم و هر از گاهی به دست و پایش می اُفتیم و اجازه نمی دهیم دست به سیاه و سفید بزند آخر ما بدجوری هوای مادرمان را داریم!!! تا اینکه کاسۀ صبر مادرمان لبریز می شود و نعره ای بر...
10 مرداد 1392

دبّه بازی...

در خانۀ ما چند روزی بود که گاه و بیگاه آب و برق قطع می شد و ما می ماندیم و چند تا دبه که باید می رفتیم از شیر آبی که در پارکینگ بود آب کِشی می کردیم... به دنبال آب کشی های مکرر این چند دبّه از انباری به خانۀ ما عزیمت کرد و شد رفیقِ شفیقِ اینجانب... بعد از برقراری آب باریکه به شرط صرفه جویی، ما دیدیم که این دبّه ها بد اسباب بازی های خَفَنی است... پس به شیوۀ خودمان به مادر بینوایمان امر کردیم که ما مالکِ دبه ها هستیم و هیچ کس اعم از قانونی و غیر قانونی حق دخل و تصرف در اموال ما را ندارد. آخر ما به کمک پدرمان قادریم بدجور از حقوقِ خودمان دفاع می کنیم... آخر بابای ما اصلا حوصلۀ نق زدنِ ما را ندارد و کافیست ما فقط کمی صدایمان را بلند کنی...
9 مرداد 1392

کمـــــــــــــــــــــــــک!!!

سلام به دوستان خوبم با آرزوی قبولی طاعات شما در شب های پر فیض قدر به اطلاع می رساند نتایج مسابقۀ جشنوارۀ تابستانی نی نی وبلاگ به روز رسانی شد. تعداد آراء من از 416 رای به 532 رای افزایش یافت؛ ولی با وجود این افزایش 116 رای رتبه در جدول از اول به چهارم سقوط کرد! اول از همه ممنونم از آراء ارزشمند شما دوستان خوبم دوم این که باز هم به کمک و پشتیبانی شما دوست عزیز به شدت نیاز دارم.   لینک جدول امتیازات دوستان عزیزم: رای گیری برای انتخاب نفرات برتر تا عیدفطر ادامه داره. شما دوست عزیز با ارسال رای، در قرعه کشی کارت هدیه یک میلیون ریالی نیز شرکت داده می شوید. پس لطفا با یه پیام ارزشمند 179 رو به 2...
7 مرداد 1392

غنیمت شُمریم...

یک کودک هستم.... مادری دارم رئوف.... به هنگام خطایم نگاهی معنی دار از او می بینم، دلم به رئوف بودن او گواهی می دهد و بی تفاوت عبور می کنم از نگاهِ معنی دارِ مادرم... خطایم بزرگتر می شود... به خطری نزدیک می شوم... مادرم نگرانِ حالم، سرم فریاد می کشد تا مگر از خطر دور شوم اما سرکشی ام اجازه نمی دهد حرفش را به گوش گیرم...و باز هم گستاخ تر از همیشه بر اشتباهم اصرار می ورزم... می خواهد مرا به حالِ خود واگذارد... مرا با خطر تنها می گذارد و دور می شود...ولی مگر دلش می آید! از دور می ایستد و هوایم را دارد تا مگر من به خود آیم... ولی باز هم سرکش تر از قبل به خطر نزدیک می شوم.... تو نیز می دانی مادر است، طاقت نمی آورد ببیند پ...
6 مرداد 1392

نشان افتخار...

چند وقتی ست که دست از سر مُهر مادرمُرده برداشته ایم تا دمی بیاساید... البته دیگر نمیشود نام مُهر را برآن نهاد ... آخر بدجوری اثرات دندان های نحیف ما رویش خودنمایی می کند... این روزها ما کار جدیدی آموخته ایم که به صدتا مُهر خوردن می ارزد... و آن کارِ زیبا و مطلوبِ ما  آویزان شدن از سر و کولِ بینوایی است که قصد نماز کرده است... مخصوصاً اگر شخص مورد نظر مادرِ اعتراض نکُنِ خودمان باشد... چند صباحی بود که مادرمان مُهر به دست، نماز می خواند و موقع سجده مُهر را بر زمین می گذاشت تا ما مُهر را کِش نرویم و به خیال خودش که خیلی زرنگ ست و ما نمی فهمیم ... ما هم به او لبخند ملیح می زدیم که ما فهمیده ایم مُهر کجاست؟! و امــــــــــــ...
5 مرداد 1392

کمک....کمک...

بچه ها مامانم خیلی خسته شده!!! همه چی از اونجا شروع شد که مامانِ اینجانب اومد تو مسابقۀ نی نی وبلاگ شرکت کرد... دور اول نتایج مسابقه اعلام شد و من از بین حدود 550 نفر رتبۀ هفت رو داشتم.... لینک نتایج دور اول دور دوم نتایج چند روز پیش اعلام شد و من با وجود تلاش زیادِ مامانم برای جمع آوریِ رأی همچنان بین حدود 700 نفر باز هم در رتبۀ هفتم قرار گرفتم... لینک نتایج دور دوم و هم اکنون تبلیغاتِ مامانم هم چنان ادامه داره... تعدادی از دوستان مهربونم لطف کردند و عکس جشنواره ای منو تو وبلاگشون گذاشتند و برام تبلیغ کردند: الهام جون دوستِ مجازی مامانم آقا سینا خاله مهدیه مامانِ آوینا محبوبه جون مامان...
4 مرداد 1392

نَمَکیـــــــــــــــــه....

آقا، بابای ما دیروز که از سرِ کار به خانه بر می گشت با دیدنِ یک کامیونِ حامل انگورِ قزوین پایش را بر ترمز کوبید و متوقف شد... و در اندک زمانی سبدی از انگور بر روی دستان بابای ما به منزلِ ما عزیمت کرد... و تکلیف سنگینی را بر دوش ما نهاد چون مجبور بودیم(!!!!!!...) نگهبان گونه اطراف سبد انگور بِپِلِکیم و انگورِ مادر مُرده را که خیلی گرمش بود در این قحطی بازارِ آب در ظرفِ آبی که مادرمان ذخیره کرده بود برای روزِ مبادا، غوطه ور کنیم و بدجوری صدای مادرمان را بالا ببریم.... و بعد از دست کشیدن از آب تنی انگوری، ما چهار نفر ماندیم و یک سبد انگور... ما که از انگورها استقبالِ چندانی نکردیم آخر ما عشق دیرینی به شیَ (هندوانه) داریم و در آئین...
4 مرداد 1392

هورا... هورا...

بچه ها مچکریم... خاله ها مچکریم...عموها مچکریم!! به لطف خدا و دوستان خوبی مثل شما که این روزها حسابی هوامون و داشتید و رأی دادید و تبلیغ کردید، من با تعداد 416 رای رفتم صدر جدول. دوستان عزیزم: 1- رای گیری برای انتخاب نفرات برتر تا عیدفطر ادامه داره. 2- شما دوست عزیز هم با ارسال رای، در قرعه کشی کارت هدیه یک میلیون ریالی نیز شرکت داده می شوید. فعلا توضیحات دیگه ای نمیشه داد آخه به لطف پایتخت نشینی از ساعت 6 تا الان که خیلی شبه (یک بامداد)  آب مون قطعه. دیشب هم برق مون قطع شد. نتیجۀ اخلاقی این که همه با هم صرفه جویی کنیم. ×××××××××...
4 مرداد 1392

ماهِ تمامِ مادر...

نیمۀ رمضان همیشه برای پدر و مادرم دو  ماهِ کامل دارد... ××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× باز هم ماه رمضان آمده بود... همه جا صحبت از کرامت و عشق به زیبایی بود... زیبایی هایی تماماً معنوی.... همه جا صحبت از ماهِ خدا بود... ماهِ عسل.... ماهِ علی... ماهِ حسن... ماه به نیمه رسید و شد ماهِ کریمِ اهلِ بیت و فرشته ای در خانۀ فاطمه به زمین آمد... و افتخار...
2 مرداد 1392